روزنوشت های جانبازی

دست نوشته های یک جانباز وبگرد

روزنوشت های جانبازی

دست نوشته های یک جانباز وبگرد

خاطرات سفر حج (۲)

 
بخش هایی از خاطرات سفر حج جانباز محمد نصیری 
 
 
 
عکس تزئینی است
:
:
:
 
من بین دو انتخاب مانده بودم؛ عبدالله را به نیابت از خودم بفرستم یا خودم خطر زمین خوردن را به جان بخرم و با آن کالسکه های عتیقه بروم؟ طعم سقوط از ویلچر را یک بار با شکستن دو استخوان کتف و ضربه ای شدید به سرم تجربه کرده ام. غمگین بودم و عصبانی. در این اوضاع، سرما هم نامردانه به جانم افتاده بود. می لرزیدم. کلی با خدا جر و بحث کردم که چرا خانه ات را دست این مردمان زمخت و خشن داده ای. اما آخرش کوتاه آمدم که: جورت بکشم که خوبرویی
 
 
:
:

پس از نماز به هتل برگشتیم. پشت آسانسورها خیلی معطل می شدم. این زن ها چقدر نامردند! بی انصاف ها اصلا نوبت را رعایت نمی کردند. تا در آسانسور باز می شد، دسته جمعی هجوم می بردند داخل. هیچ زبانی هم حالی شان نبود. فقط بلد بودند هر وقت به ما می رسیدند بگویند: حاج آقا التماس دعا. شاید فکر کرده بودند جانبازها ماشین دعا هستند و هیچ خاصیت دیگری ندارند

 :

:

:

 ساعت ده رفتیم برای جلسه. آقای راشد در حال صحبت بود که مهمان برایمان رسید. آیت الله صانعی و چند نفر همراه، سر زده برای دیدار از جانبازان آمدند.همه مقابلش بلند شدند. اکثرا با دیدن آیت الله ذوق زده شده بودند. آقای راشد خوش آمد گفت و به جای ادامه سخنانش، گزارش کوتاهی در باره ی کاروان جانبازان خدمت آیت الله ارایه کرد. سپس آیت الله چند دقیقه ای صحبت کرد. بسیار به جانبازان اظهار علاقه می کرد. برای من نکته جالب در سخنانش این بود که می گفت« وضعیت جانبازان در نظرات فقهی ام تاثیر داشته است » حق هم همین است. تاثیر جهان بینی و تجربه های فردی زندگی بر نظرات فقهی انکار ناپذیر است. امروزه با تغییر سریع شرایط و نحوه زندگی و وارد شدن عوامل جدید در تمامی جنبه های زندگی انسانی، علما و مراجع باید هوشمندانه، محققانه و شجاعانه وارد حوزه فتوا شوند تا خلأیی در زندگی مسلمانان ایجاد نشود. دیر بجنبند فرصت را از دست داده اند.

:

:

:

 گاهی حاج محمود حین مداحی حالش منقلب می شد و دستانش را بالا می برد تا بر سر و صورت خودش بزند. در این هنگام مرد چاق و یک نفر دیگر آشکارا سراسیمه می شدند و دست های حاج محمود را هنوز بر سر و صورت فرود نیامده، در هوا می گرفتند. چند بار این صحنه تکرار شد. از این هماهنگی بین حاج محمود و آن دو نفر شگفت زده شده بودم.

آقای انسانی طاقت نیاورد ساکت بنشیند. بلند شد و چند بیتی بی بلند گو خواند. دوباره حاج محمود و پس از او دوباره آقای انسانی. ول کن معامله نبودند. به قول خودشان روز آخر بود و باید حظ کامل برد. هم سفران یکی یکی رفتند. اما انسانی، حاج محمود و رفقایش و چند نفر دیگر دست بردار نبودند. من و چند نفر دیگر هم تماشاچی آن معرکه بودیم. اوضاع غریبی بود. آقای انسانی آخرین هنرش را هم رو کرو؛ بدنش را سست روی صندلی رها کرده و سرش را تا جایی که امکان داشت به عقب خم کرده بود، یعنی که از حال رفته است! حاج محمود هم میکروفون به دست میدان را برای رفتارهای هیستریک آماده می دید. آن جماعت ساده دل هم گریه می کردند و نگران بودند مبادا حاج محمود کنترلش را از دست بدهد و به خودش آسیبی برساند. من هم ... حال بدی داشتم! نمی دانستم در آن حالت باید سر درد داشته باشم یا تهوع؟! نمی دانستم باید بخندم یا باید گریه کنم؟! اگر آن دو نفر این قدر آدم های معروفی نبودند، می توانستم با خیال راحت و از ته دل بخندم

:

:

:

 پس از جلسه، با عبدالله پیاده به طرف حرم رفتیم. بقیه ی دوستان با مینی بوس ها به هتل رفتند. قبل از نماز مغرب به حرم رسیدیم. هوا از روز قبل سرد تر شده بود. عرق سردی بر بدنم نشسته بود. از گردن به پایین حس درد و لامسه ندارم. عرق سرد علامت وجود مشکلی است. احتمالا جایی از بدنم زخم شده است. درد نعمت بزرگی است. زنگ هشدار بسیار مؤثری است که وجود مشکل را سریعا اعلام می کند و با حالت نا خوشایندی که به وجود می آورد، انسان را مجبور می کند تا هر چه زود تر برای رفع مشکل اقدام کند.

به هتل رفتم و بدنم را خوب وارسی کردم. حدسم درست بود. روزی شانزده - هفده ساعت نشستن روی ویلچر، کار دستم داده بود و قسمتی از بدنم را دچار زخم بستر کرده بود. زخم بستر از فشار طولانی مدت و یک نواخت روی بدن، به وجود می آید. اگر مراقبش نباشم می تواند ادامه ی سفر و انجام مناسکم را با مشکل جدی رو به رو کند. باید کمتر روی ویلچر بنشینم. محل زخم را ضد عفونی کردم و خوابیدم

:

:

: 

 

آقای راشد شروع به صحبت کرد. صدایش در فریادهای لبیک لبیک دیگران گم می شد. فریاد زدم که چیزی نمی شنویم. صدایش را بلند تر کرد. می گفت: «حج دعوت نامه ی خداست برای شرکت در میهمانی خداوند. و لبیک یعنی پذیرفتن دعوت.» برای مهمانی رفتن می بایست پاکیزه بود. بنا بر این، دسته جمعی استغفار کردیم. عده ای می گریستند. لحظات عجیبی بود هنگام استغفار، نیت کردن و لبیک گفتن. نمی توانم با کلمات توصیفش کنم. انتظار داشتم کارها با آرامش پیش برود. اما هنگام نیت و تلبیه، زلزله ای قدرتمند قلبم را می لرزاند. پیش از این هرگز چنین تجربه ای نداشته ام. هیچ کس آرام نبود، حتی شیخ راشد که بیش از پنجاه بار تمتع و عمره رفته است. همه ی چهره ها بر افروخته بود. همه ی صداها می لرزید. گویا در درون افراد انقلابی بر پا بود. لبیک گفتیم. تکرار کردیم. باز هم تکرار کردیم. و باز هم. حادثه ای که داشت اتفاق می افتاد، بسیار بزرگ تر از گنجایش ذهن من بود. تمام خاطرات و حوادث زندگی ام را مرور کردم. همه ی آنها در برابر این اتفاق جدید کوچک و بی اهمیت جلوه می کردند.

:

:

: 

 

دوباره راه افتادیم. عرق سرد و ناشی گری احمد اذیتم می کرد. جاده ی مدینه - مکه اتوبان است و در هر سمت، سه خط عبور دارد. خط کشی ها، شب نماهای چشم گربه ای، علائم رانندگی و آسفالت خوب، وضعیت امنی را برای رانندگی به وجود آورده بود. اما این جاده با تمام محاسنش، یک عیب بزرگ هم دارد. روی جاده، پل های بی شماری در مسیر مسیل ها ساخته اند. قطعات بتنی پل ها خوب کنار هم جفت و جور نشده اند و درز هر دو قطعه تبدیل به یک دست انداز بزرگ شده است. هر چه طول پل بیشتر باشد، تعداد دست انداز ها هم بیشتر است.هر چند دقیقه یکی از این پل ها را باید رد می کردیم و روی هر پل چند دست انداز ناجور. احمد هم در رانندگی چموش بود. به ترمز هیچ علاقه ای نداشت. مینی بوس مان روی پل ها شبیه قایقی بود که با موج های پی در پی مواجه شده باشد. روی هر پل چرت بچه ها پاره می شد و فریاد های احمد احمد بلند. ویلچر ها کف مینی بوس بالا و پایین می پریدند. من دائما از روی ویلچرم به سمت پایین لیز می خورم و عبدالله مجبور بود مرا بغل کند و راست بنشاند. گاهی چنان روی دست اندازها می راند که بیم سقوط ویلچرها می رفت. شش ساعت مدام التماس احمد را کردیم که درست براند، اما گوشش بدهکار نبود. چون محرم بودیم نمی توانستیم خشونت به خرج دهیم. نزدیکی مکه یکی از خدمه کاروان که با ما بود، از کوره در رفت و به احمد پرخاش کرد. احمد برای این که نشان دهد مقصر نیست، روی دو - سه پل بعد، پایش را از روی پدال گاز بر می داشت و می آورد بالا روی داشبورد می گذاشت. کسی نمی توانست به این احمد حالی کند که گاز ندادن کافی نیست، باید کمی ترمز هم بگیری. مثل این بود که احمد تعهد داده است سر ساعت معین، زنده یا مرده ی ما را در مکه تحویل دهد

 :

:

:

 

ساعت پنج و نیم بیدار شدم. وقت نماز بود. عبدالله هم هنوز نیامده بود. بدون کمک عبدالله نمی توانستم روی ویلچر بنشینم و نماز بخوانم. قبله را هم نمی دانستم کدام طرف است. این هم از عجایب روزگار است که در مکه باشی و ندانی قبله کدام سمت است. با دیوار تیمم کردم و به همان جهتی که خوابیده بودم نماز خواندم. قبل از طلوع آفتاب عبدالله رسید. اعمالش را انجام داده بود و از احرام در آمده بود. روی ویلچر نشستم و نمازم را در جهت صحیح خواندم

:

:

: 

 

نرسیده به باب صفا تعداد زیادی چارچرخه های قراضه به صف ایستاده بودند منتظر حاجی های پیر و معلول برای سعی صفا و مروه. عبدالله گفت: « برای سعی باید سوار این گاری ها شوی. نمی گذارند کسی با ویلچر سعی کند.» غم سنگینی در دلم نشست. بنا بر این، سعی را از دست خواهم داد. من روی ویلچرهای معمولی نمی توانم بنشینم، چه رسد به این چارچرخه های عجیب و غریب. یکی از خدمه ی کاروان کمی دل گرمی ام داد که مکن است بتوانیم شرطه ها را راضی کنیم تا اجازه دهند با ویلچر سعی کنیم. کمی امیدوار شدم

:

:

: 

 

پس از طواف، پشت مقام ابراهیم رفتیم و دو رکعت نماز خواندم. بعد از آن، عبدالله رفت پایین و به نیابت من یک بار دیگر طواف کرد. بعد دسته جمعی با آسانسور رفتیم پایین برای سعی صفا و مروه. شور و شوق وصف ناپذیری برای سعی داشتم. اما خیلی زود شور و شوقم تبدیل به غم و یأس خشم شد. یکی از پلیس ها جلومان را گرفت و گفت نمی توانید با ویلچر خودتان بروید. آن چار چرخه ها با وضعیت من هیچ تناسبی نداشتند. آقای راشد با یکی از مأموران دشداشه پوش صحبت کرد. مأمور نرم شد و گفت این که ویلچرش ویژه است (یعنی من) می تواند با ویلچر خودش برود. خوشحال شدم. اما همان پلیس دوباره جلومان را گرفت و گفت مرغ فقط یک پا دارد. باز دست به دامن آن دشداشه پوش شدیم. رفت با پلیس صحبت کرد. اما دست از لجاجت بر نداشت.رفقا سوار آن گاری های لکنته شدند و رفتند اما من بین دو انتخاب مانده بودم؛ عبدالله را به نیابت از خودم بفرستم یا خودم خطر زمین خوردن را به جان بخرم و با آن کالسکه های عتیقه بروم؟ طعم سقوط از ویلچر را یک بار با شکستن دو استخوان کتف و ضربه ای شدید به سرم تجربه کرده ام. غمگین بودم و عصبانی. در این اوضاع، سرما هم نامردانه به جانم افتاده بود. می لرزیدم. کلی با خدا جر و بحث کردم که چرا خانه ات را دست این مردمان زمخت و خشن داده ای. اما آخرش کوتاه آمدم که: جورت بکشم که خوبرویی

:

:

:

 

دیشب حالم خوب نبود و تا صبح نخوابیدم. حرم هم نتوانستم بروم. تا شب استراحت کردم. امروز باید ساک ها را تحویل بدهیم تا بار کامیون بزنند و آماده کنند برای بردن به جده. شب برنامه ی جشن و مداحی به مناسبت عید غدیر داشتیم. رفتم پایین اما وارد جلسه نشدم. آقای انسانی می خواند:اگـر آتـش بـه زیـر پوسـت داری               نسوزی گر علی را دوست داری 

شعر از این چرند تر پیدا نکرده بود. شاید اگر از دافعه ی امیر مومنان با خبر بود این چرت و پرت ها را نمی خواند. گرچه ادبیات مرثیه سرایی ما فقیر است، اما ادبیات نعت و مدح مان غنی است. خصوصا در مدح مولا علی علیه السلام اشعار نغز و پر مغزی در ادبیات فارسی وجود دارد. اما آقای انسانی چرند و درهم و بر هم می خواند. حضار هم دست می زدند. آخرای جلسه شیخ کاویانی با عصبانیت جلسه را ترک کرد. کاردش میزدند خونش بیرون نمی آمد. از دست آقای انسانی کلافه بود. می گفت: خدا را شکر که آن یکی نیست، وگرنه معرکه ی غش و ضعف هم داشتیم. منظورش حاج محمود کریمی بود. اما من از غیبت حاج محمود ناراحت بودم! اگر آمده بود، سر گرمی خوبی درست می شد برای من. نمی دانم این عتیقه ها را چه کسانی به حج دعوت می کنند. آن هم برای کار فرهنگی و مذهبی

 

متن کامل خاطرات اینجا بخوانید
 
نظرات 4 + ارسال نظر
سید محمد موسوی دوشنبه 25 دی‌ماه سال 1385 ساعت 01:20 ب.ظ http://bijar-az.blogsky.com

سلام
جدیدترین اخبار پیرامون آذربایجان را دراین وبلاگ ببینید

دوست عزیز همسنگر دیروزم .....فکر کنم که با وبلاگ ما موافق نباشی .در صورت درستبودن فکرم آیا به نظر شما سکوت دربرابر تبعض ٬توهین٬تحقیر عداهای خود سر پسندیده است؟!آیا نباید خبر ها درج شوند ؟! امیدوارم که من اشتباه فکرکرده باشم
ومن الله توفیق

دوست دارم به هم صحبت کنیم

[ بدون نام ] دوشنبه 25 دی‌ماه سال 1385 ساعت 08:34 ب.ظ

وبلاگ قشنگی دارید. سعی میکنم روزهای آینده کمی نقدتون کنم. موفق باشید.

ماندانا سه‌شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 02:24 ق.ظ

دوست عزیز من در حال انجام یک کار تحقیقاتی با نام قهرمانان پس از جنگ هستم. خیلی خوشحال می شم اگر با من تماس بگیرید و حاضر باشید اطلاعاتتون رو درباره وضعیت درد آور قهرمانان به من بدهید . من مدتهاست شرمنده شدم از خودم و این همه بی خبری. کمک شکا شایذ بتونه کمک کنه زودتر این اطلاعات به صورت کتاب چاپ بشه

پریش پنج‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 01:20 ب.ظ http://hateugod.blogfa.com



بامزه بود حاج علی آقا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد