روزنوشت های جانبازی

دست نوشته های یک جانباز وبگرد

روزنوشت های جانبازی

دست نوشته های یک جانباز وبگرد

چند حرف نشنیدنی در باره جانبازان

نوشته های زیر را از وبلاگ کوچه های باران انتخاب کردم تقدیم به جانبازان عزیز


 کیسه شن
آخه تو با این وضعیتی که داری به چه دردی میخوری . دو تا پات که قطع شده . یه دست هم که نداری . بعد هی میگی من هستم . حالا با این احوالاتت به درد کجای این مملکت میخوری؟

با خنده گفت : به جای یه کیسه شن برای سنگر که میتونند ازم استفاده کنند.

 غربت

یکی زنگ بزنه حراست بیاد این زنو از اینجا بندازه بیرون .خیال کرده اینجا بنگاه خیریه شده.حالش بد شده که بد شده .ببرین یه بیمارستان دیگه . تخت خالی هم نداریم.

و نفس های مرد دیگه بالا نیومد و گوشهاش نشنید که یکی میگفت :

اصلا به ما چه که شیمیاییه ؟ مگه برای ما رفت.

و چشماش ندید غربت همسرش رو وقتی که .....

چهل و پنج

با این یکی شد ۴۰ تا . هنوز پنج تا دیگه مونده . بی تابی نکن ، باید بخوری ، باز حالت بد میشه .

اینطوری راحت تر نفس می کشی .

خسته شدم رباب معدم فقط  داره با قرص پر میشه.

ربابم ،دعا کن این نفس دیگه بالا نیاد .

 زینب
زنگ آخر زده شد.مثل هر روز با عجله مدرسه رو ترک کرد . تا رسید سر کوچه دید حسابی شلوغ شده .  همه جمع شده بودند.

:باز که این دیوونه شده .

:باز قرصهاش رو بهش ندادن.

:باز......

بعضیا می خندیدند.بعضیا فقط نگاه می کردند.بعضی ....یه نفر وسط کوچه داشت خودش رو میزد.حاجی تو رو خدا ...حاجی همه بچه ها دارن قربونی میشن حاجی...

بابا با خودت چیکار کردی ، چرا سرت خونی شده ، بابا جون زینب بیا بریم خونه.

موج کربلای پنج امروز پدر رو تا آسمون برد.



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد