روزنوشت های جانبازی

دست نوشته های یک جانباز وبگرد

روزنوشت های جانبازی

دست نوشته های یک جانباز وبگرد

اگر وزیر مرد بود

« اگر وزیر مرد بود »


حدود بیست روز با درد سینه وسرفه های تمام نشدنی کنار آمدم ودر این مدت از قرص وکپسول وشربت سینه که از قبل مانده بود استفاده کردم ولی سرفه ها تمام شدنی نبود، دست به دامان داروهای گیاهی دراز کردم ولی آنها هم جوابم کردند.

لاجرم به پزشگ مراجعه که او هم چند سطر خطوط کوفی در دفترچه ام به یادگار نوشت وراهی داروخانه ام کرد ، به چند داروخانه مراجعه کردم و هر کدام با ابراز تاسف از اینکه دارویم را ندارد آدرس داروخانه دیگری را می داد ، آخرین داروخانه ای که مراجعه کردم مسئولش گفت : شاید داروخانه سجاد داشته باشد .
دوساعتی از غروب گذشته بود که وارد صف پذیرش داروخانه سجاد شدم ، هنگامی که نوبتم شد دفترچه را به دست نسخه خوان دادم واو یک شماره سه رقمی به دستم داد.
با خوشحالی در کنار سی چهل نفری که منتظر اعلام اسامیشان برای رفتن به صندوق بودند نشستم ، حدود چهل دقیقه طول کشید تا صدایم زدند ، دراین مدت به فکر فرو رفتم ، از خودم می پرسیدم داروخانه ای که سهمیه داروهای کمیاب استان اصفهان را می گیرد چرا فقط یک نسخه پیچ دارد ؟! چرا این صف طولانی ایجاد شده ؟ چرا مردم این همه وقت باید منتظر بمانند؟ چرا داروخانه ای که عنوان آموزشی دانشکده علوم پزشکی اصفهان را دارد باید اینچنین باشد؟ مغز کوچکم که قسمتی از آن در اولین سال دفاع مقدس از بین رفته وبرادر صدام هیچگاه حالی ازش نپرسید پراز چراهای فراوان شده بود و یک آن به خود آمد وگفت: برخیز صدایت می زنند. اکنون سه ساعتی می شد که خورشید بساط خود را جمع کرده ومغازه های اطراف داروخانه روزیشان را گرفته ورفته بودند تا آرامشی را که شهدا با دادن خون خود برایشان به ارمغان آورده بودند با خانواده تقسیم کنند.



به سوی باجه تحویل دارو رفتم وبه پسر جوانی که شاید آن هنگام که مجروح شدم هنوز نطفه اش بسته نشده بود یا طفل شیرخواری بیش نبود سلام کردم و خسته نباشید گفتم ،پاسخی نشنیدم، بله او هم خسته است واگر بخواهد جواب تمام سلامها را بدهد زبانش مو درمی آورد !
پرسید فتو کپی کارت جانبازی داری گفتم بله دارم گفت یک کپی هم از نسخه باید بگیری ! در حالی که یاد غزل مست وهوشیار از زنده یاد پروین اعتصامی  افتاده بودم گفتم الان جایی باز نیست، کجا کپی بگیرم ؟ گفت اشکال ندارد همان کپی کارتت را بده ، کپی کارت را دادم ومنتظر ماندم ، مقداری قرص وآمپول جلویم نهاد ونام نفر بعدی را اعلام کرد ، نگاهی به داروها انداختم وبا شرمندگی تمام گفتم، آقای دکتر، ببخشید اینها که داروهای نسخه بنده نیست ، گفت، تو دکتری؟ گفتم دکتر نیستم ولی سی سال است دارو مصرف می کنم ومی توانم تشخیص بدهم، اینها آن چیزی نیست که در نسخه نوشته شده است، گفت اینها مشابه همانهاست! وقت «مردم» را نگیر ! نمی خواهی این نسخه ات برو جایی دیگر بگیر! گفتم می خواهم با مسئول داروخانه صحبت کنم ، گفت برو فردا بیا ، الان مسئول نیست! گفتم مگر می شود داروخانه ای با این عظمت مسئول نداشته باشد؟ گفت همین که گفتم من دیگر با تو حرفی ندارم! گفتم پشت این نسخه بنویس که این داروها را نداری ، گفت نمی نویسم ، برو هر کار می خواهی بکن.!


یاد گفتگوی مدیر آژانس شیشه ای وحاج عباس افتادم که مدیر آژانس در پاسخ به التماسهای حاج عباس مکه نرفته می گفت: آقا؟ دیگه توهین بسه، بفرمائین بیرون خواهش میکنم، بفرمائین خواهش میکنم... ببینم؟ مگه برای اون هشت سال کشت و کشتار از من اجازه گرفتی؟ که حالا حق و حقوقتو از من میخوای؟ برو این وظیفه رو از همون کسایی بخواه که اونو بهت تکلیف کردن، برو خواهش میکنم، مگه اینجا بنگاه خیریه است؟ یک ساعته تحملت کردم...


نسخه را گرفتم وآرام بیرون آمدم ، نه حاج کاظم آژانس شیشه ای بودم ونه عباس خیبر، بغض گلویم را می فشرد واشگ امانم را بریده بود، یاد شروع جنگ افتادم ورفتن به جبهه والتماس کردنم برای رفتن به خط،، یاد لنج مریم کارون افتادم ونوحه ای که بچه ها می خواندند« این دل تنگم عقده ها دارد  گوییا میل کربلا دارد» یاد آنروزها که از پس روزها در بیمارستان به هوش آمدم وخوشحال از اینکه ذره ای از دینم را اداء کرده ام .



فراموش نمی کنم که در سومین روز از حمله سپاه سگ قلاده گسیخته داوطلب به جبهه رفتم وکسی وادارم نکرد که امروز بخواهم نزد او گله کنم واز نامرادیها ونامردمیها بگویم .
یادم نمی آید در طول سی سال مجروحیتم سهمی خواسته باشم که امروز به خاطر آن اینهمه تحقیر شوم.
ای کاش به جای مجروح شدن مرده بودم وامروز نظاره گر این همه بی اعتنایی وتوهین نبودم .
راستی اگر وزیر بهداشت، درمان و آموزش پزشکی مرد بود فرقی می کرد؟



                                                                                       پانزدهم مهر ماه 1389  
                                                                          محمد حسن غلامعلیان

نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:45 ق.ظ

جدیدترین اخبار - زمان انتشار: ۱۳۸۹/۷/۱۷ - ۱۰ : ۳۹ نظر: ۰ بازدید: ۶ همسر یک جانباز: 50 روز است که در خیابان منزل کرده‌ایم
روزنامه جمهوری اسلامی با انتشار نامه‌ای به قلم همسر یک جانباز درد دل‌های وی را منتشر کرده است.
Flash version 9,0 or greater is requiredYou have no flash plugin installedClick here to download latest version

به گزارش مشرق، در بخشی از این نامه آمده است: 20 سال صادقانه با یک جانباز 70 درصد زندگی کردم و خدا می‌داند که در این مدت چه رنج‌ها و مشقت‌هایی را متحمل شدم. اما او چون دچار بیماری اعصاب و روان است دیگر من و فرزندانش را نمی‌پذیرد و ما اکنون حدود 50 روز است که در به‌در خیابان‌ها هستیم. دست‌هایم از شدت کار مجروح شده و سرپناهی ندارم تا خود و فرزندانم در آن زندگی کنیم. بیمار و ناتوان شده‌ام و فرزندانم از تحصیل باز مانده‌اند. یکی از فرزندانم ازدواج کرده، لکن قادر نیستم او را به خانه بخت بفرستیم. آیا فریادرسی وجود دارد؟ آیا بنیاد جانبازان و ایثارگران و سایر نهادها و ارگان‌ها و افراد خیر برای رضای خدا مرا یاری خواهند داد؟

*مشخصات و شماره تماس نویسنده مطلب در دفتر روابط عمومی روزنامه جمهوری اسلامی محفوظ است.

بهلول یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:10 ق.ظ

ما نفهیدیم که مرد وزن این وزرا چه فرقی دارند؟ همه شان نامرد و ناکارآمد ولی لیاقت وبی وجدان هستند. شاید فقط یکی شان برای احمدی نژاد هلو باشد!

اشنا یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:06 ق.ظ

ای بابا حقیقتا حقیقته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد