من بین دو انتخاب مانده بودم؛ عبدالله را به نیابت از خودم بفرستم یا خودم خطر زمین خوردن را به جان بخرم و با آن کالسکه های عتیقه بروم؟ طعم سقوط از ویلچر را یک بار با شکستن دو استخوان کتف و ضربه ای شدید به سرم تجربه کرده ام. غمگین بودم و عصبانی. در این اوضاع، سرما هم نامردانه به جانم افتاده بود. می لرزیدم. کلی با خدا جر و بحث کردم که چرا خانه ات را دست این مردمان زمخت و خشن داده ای. اما آخرش کوتاه آمدم که: جورت بکشم که خوبرویی |
پس از نماز به هتل برگشتیم. پشت آسانسورها خیلی معطل می شدم. این زن ها چقدر نامردند! بی انصاف ها اصلا نوبت را رعایت نمی کردند. تا در آسانسور باز می شد، دسته جمعی هجوم می بردند داخل. هیچ زبانی هم حالی شان نبود. فقط بلد بودند هر وقت به ما می رسیدند بگویند: حاج آقا التماس دعا. شاید فکر کرده بودند جانبازها ماشین دعا هستند و هیچ خاصیت دیگری ندارند
آقای انسانی طاقت نیاورد ساکت بنشیند. بلند شد و چند بیتی بی بلند گو خواند. دوباره حاج محمود و پس از او دوباره آقای انسانی. ول کن معامله نبودند. به قول خودشان روز آخر بود و باید حظ کامل برد. هم سفران یکی یکی رفتند. اما انسانی، حاج محمود و رفقایش و چند نفر دیگر دست بردار نبودند. من و چند نفر دیگر هم تماشاچی آن معرکه بودیم. اوضاع غریبی بود. آقای انسانی آخرین هنرش را هم رو کرو؛ بدنش را سست روی صندلی رها کرده و سرش را تا جایی که امکان داشت به عقب خم کرده بود، یعنی که از حال رفته است! حاج محمود هم میکروفون به دست میدان را برای رفتارهای هیستریک آماده می دید. آن جماعت ساده دل هم گریه می کردند و نگران بودند مبادا حاج محمود کنترلش را از دست بدهد و به خودش آسیبی برساند. من هم ... حال بدی داشتم! نمی دانستم در آن حالت باید سر درد داشته باشم یا تهوع؟! نمی دانستم باید بخندم یا باید گریه کنم؟! اگر آن دو نفر این قدر آدم های معروفی نبودند، می توانستم با خیال راحت و از ته دل بخندم
به هتل رفتم و بدنم را خوب وارسی کردم. حدسم درست بود. روزی شانزده - هفده ساعت نشستن روی ویلچر، کار دستم داده بود و قسمتی از بدنم را دچار زخم بستر کرده بود. زخم بستر از فشار طولانی مدت و یک نواخت روی بدن، به وجود می آید. اگر مراقبش نباشم می تواند ادامه ی سفر و انجام مناسکم را با مشکل جدی رو به رو کند. باید کمتر روی ویلچر بنشینم. محل زخم را ضد عفونی کردم و خوابیدم
آقای راشد شروع به صحبت کرد. صدایش در فریادهای لبیک لبیک دیگران گم می شد. فریاد زدم که چیزی نمی شنویم. صدایش را بلند تر کرد. می گفت: «حج دعوت نامه ی خداست برای شرکت در میهمانی خداوند. و لبیک یعنی پذیرفتن دعوت.» برای مهمانی رفتن می بایست پاکیزه بود. بنا بر این، دسته جمعی استغفار کردیم. عده ای می گریستند. لحظات عجیبی بود هنگام استغفار، نیت کردن و لبیک گفتن. نمی توانم با کلمات توصیفش کنم. انتظار داشتم کارها با آرامش پیش برود. اما هنگام نیت و تلبیه، زلزله ای قدرتمند قلبم را می لرزاند. پیش از این هرگز چنین تجربه ای نداشته ام. هیچ کس آرام نبود، حتی شیخ راشد که بیش از پنجاه بار تمتع و عمره رفته است. همه ی چهره ها بر افروخته بود. همه ی صداها می لرزید. گویا در درون افراد انقلابی بر پا بود. لبیک گفتیم. تکرار کردیم. باز هم تکرار کردیم. و باز هم. حادثه ای که داشت اتفاق می افتاد، بسیار بزرگ تر از گنجایش ذهن من بود. تمام خاطرات و حوادث زندگی ام را مرور کردم. همه ی آنها در برابر این اتفاق جدید کوچک و بی اهمیت جلوه می کردند.
دوباره راه افتادیم. عرق سرد و ناشی گری احمد اذیتم می کرد. جاده ی مدینه - مکه اتوبان است و در هر سمت، سه خط عبور دارد. خط کشی ها، شب نماهای چشم گربه ای، علائم رانندگی و آسفالت خوب، وضعیت امنی را برای رانندگی به وجود آورده بود. اما این جاده با تمام محاسنش، یک عیب بزرگ هم دارد. روی جاده، پل های بی شماری در مسیر مسیل ها ساخته اند. قطعات بتنی پل ها خوب کنار هم جفت و جور نشده اند و درز هر دو قطعه تبدیل به یک دست انداز بزرگ شده است. هر چه طول پل بیشتر باشد، تعداد دست انداز ها هم بیشتر است.هر چند دقیقه یکی از این پل ها را باید رد می کردیم و روی هر پل چند دست انداز ناجور. احمد هم در رانندگی چموش بود. به ترمز هیچ علاقه ای نداشت. مینی بوس مان روی پل ها شبیه قایقی بود که با موج های پی در پی مواجه شده باشد. روی هر پل چرت بچه ها پاره می شد و فریاد های احمد احمد بلند. ویلچر ها کف مینی بوس بالا و پایین می پریدند. من دائما از روی ویلچرم به سمت پایین لیز می خورم و عبدالله مجبور بود مرا بغل کند و راست بنشاند. گاهی چنان روی دست اندازها می راند که بیم سقوط ویلچرها می رفت. شش ساعت مدام التماس احمد را کردیم که درست براند، اما گوشش بدهکار نبود. چون محرم بودیم نمی توانستیم خشونت به خرج دهیم. نزدیکی مکه یکی از خدمه کاروان که با ما بود، از کوره در رفت و به احمد پرخاش کرد. احمد برای این که نشان دهد مقصر نیست، روی دو - سه پل بعد، پایش را از روی پدال گاز بر می داشت و می آورد بالا روی داشبورد می گذاشت. کسی نمی توانست به این احمد حالی کند که گاز ندادن کافی نیست، باید کمی ترمز هم بگیری. مثل این بود که احمد تعهد داده است سر ساعت معین، زنده یا مرده ی ما را در مکه تحویل دهد
ساعت پنج و نیم بیدار شدم. وقت نماز بود. عبدالله هم هنوز نیامده بود. بدون کمک عبدالله نمی توانستم روی ویلچر بنشینم و نماز بخوانم. قبله را هم نمی دانستم کدام طرف است. این هم از عجایب روزگار است که در مکه باشی و ندانی قبله کدام سمت است. با دیوار تیمم کردم و به همان جهتی که خوابیده بودم نماز خواندم. قبل از طلوع آفتاب عبدالله رسید. اعمالش را انجام داده بود و از احرام در آمده بود. روی ویلچر نشستم و نمازم را در جهت صحیح خواندم
نرسیده به باب صفا تعداد زیادی چارچرخه های قراضه به صف ایستاده بودند منتظر حاجی های پیر و معلول برای سعی صفا و مروه. عبدالله گفت: « برای سعی باید سوار این گاری ها شوی. نمی گذارند کسی با ویلچر سعی کند.» غم سنگینی در دلم نشست. بنا بر این، سعی را از دست خواهم داد. من روی ویلچرهای معمولی نمی توانم بنشینم، چه رسد به این چارچرخه های عجیب و غریب. یکی از خدمه ی کاروان کمی دل گرمی ام داد که مکن است بتوانیم شرطه ها را راضی کنیم تا اجازه دهند با ویلچر سعی کنیم. کمی امیدوار شدم
پس از طواف، پشت مقام ابراهیم رفتیم و دو رکعت نماز خواندم. بعد از آن، عبدالله رفت پایین و به نیابت من یک بار دیگر طواف کرد. بعد دسته جمعی با آسانسور رفتیم پایین برای سعی صفا و مروه. شور و شوق وصف ناپذیری برای سعی داشتم. اما خیلی زود شور و شوقم تبدیل به غم و یأس خشم شد. یکی از پلیس ها جلومان را گرفت و گفت نمی توانید با ویلچر خودتان بروید. آن چار چرخه ها با وضعیت من هیچ تناسبی نداشتند. آقای راشد با یکی از مأموران دشداشه پوش صحبت کرد. مأمور نرم شد و گفت این که ویلچرش ویژه است (یعنی من) می تواند با ویلچر خودش برود. خوشحال شدم. اما همان پلیس دوباره جلومان را گرفت و گفت مرغ فقط یک پا دارد. باز دست به دامن آن دشداشه پوش شدیم. رفت با پلیس صحبت کرد. اما دست از لجاجت بر نداشت.رفقا سوار آن گاری های لکنته شدند و رفتند اما من بین دو انتخاب مانده بودم؛ عبدالله را به نیابت از خودم بفرستم یا خودم خطر زمین خوردن را به جان بخرم و با آن کالسکه های عتیقه بروم؟ طعم سقوط از ویلچر را یک بار با شکستن دو استخوان کتف و ضربه ای شدید به سرم تجربه کرده ام. غمگین بودم و عصبانی. در این اوضاع، سرما هم نامردانه به جانم افتاده بود. می لرزیدم. کلی با خدا جر و بحث کردم که چرا خانه ات را دست این مردمان زمخت و خشن داده ای. اما آخرش کوتاه آمدم که: جورت بکشم که خوبرویی
دیشب حالم خوب نبود و تا صبح نخوابیدم. حرم هم نتوانستم بروم. تا شب استراحت کردم. امروز باید ساک ها را تحویل بدهیم تا بار کامیون بزنند و آماده کنند برای بردن به جده. شب برنامه ی جشن و مداحی به مناسبت عید غدیر داشتیم. رفتم پایین اما وارد جلسه نشدم. آقای انسانی می خواند:اگـر آتـش بـه زیـر پوسـت داری نسوزی گر علی را دوست داری
شعر از این چرند تر پیدا نکرده بود. شاید اگر از دافعه ی امیر مومنان با خبر بود این چرت و پرت ها را نمی خواند. گرچه ادبیات مرثیه سرایی ما فقیر است، اما ادبیات نعت و مدح مان غنی است. خصوصا در مدح مولا علی علیه السلام اشعار نغز و پر مغزی در ادبیات فارسی وجود دارد. اما آقای انسانی چرند و درهم و بر هم می خواند. حضار هم دست می زدند. آخرای جلسه شیخ کاویانی با عصبانیت جلسه را ترک کرد. کاردش میزدند خونش بیرون نمی آمد. از دست آقای انسانی کلافه بود. می گفت: خدا را شکر که آن یکی نیست، وگرنه معرکه ی غش و ضعف هم داشتیم. منظورش حاج محمود کریمی بود. اما من از غیبت حاج محمود ناراحت بودم! اگر آمده بود، سر گرمی خوبی درست می شد برای من. نمی دانم این عتیقه ها را چه کسانی به حج دعوت می کنند. آن هم برای کار فرهنگی و مذهبی
لنگ و لوک و چفته شکل و بی ادب سوی او می غیژ و او را می طلب
رییس کاروان آقای هاشمی است. روحانیان کاروان هم آقای راشد یزدی و دستیارش آقای واعظ. البته دو روحانی دیگر هم در کاروان ما هستند، یکی آقای کاویانی که کارمند بنیاد جانبازان است و دیگری یک روحانی جانباز که نمی دانم اسمش چیست
.
.
.
پس از کنترل گذرنامه ها و ساک ها از سالن خارج شدیم. هواپیمای غول پیکر 747 - یا همان جمبو جت - عربستانی نزدیک سالن منتظرمان بود. صفت غول پیکر واقعا برازنده ی این هواپیماست. یک اکیپ فیلم برداری از صدا و سیما هم برای تهیه ی گزارش از کاروان جانبازان آمده بودند کنار هواپیما. گزارشگران صدا و سیما برای این جور برنامه ها که جنبه ی تبلیغاتی دارد همیشه حی و حاضرند. اما در این هجده سالی که من مجروح شده ام حتی یک بار هم نشده است برای تهیه گزارشی مستند از مشکلات جانبازان آنها را ببینم. ماشین خدمات هم آنجا حاضر بود اما خیلی طول کشید تا سوار شدیم. چون تنها یک خودرو خدمات بود و بیش از شصت ویلچر
.
.
هتلمان نزدیک حرم و مشرف بر ضلع شرقی بقیع بود. پس از کمی استراحت، روی ویلچرم نشستم و با عبدالله پیاده به طرف حرم رفتیم. پانزده دقیقه راه بود. وارد حرم شدیم. خلوت بود. روبه روی قبر مطهر رسول اکرم و نزدیک خانه فاطمه زهرا سلام الله علیهما ایستادم برای نماز مغرب و عشا. تلاش بی فایده ای می کردم که هنگام نماز گریه نکنم. اما چند متر آن طرف تر وجود شریف پیامبر اکرم آرام گرفته بود و این نزدیکی درونم را طوفانی و نا آرام کرده بود
.
.
در کاروان جانباز اعصاب و روانی داشتیم به نام علی آقا. اهل تهران. گاهی شاد و شنگول و سر حال و بذله گو بود و دائم سر به سر این و آن می گذاشت، گاهی گرفته، کسل، افسرده و بی حوصله. در لحظاتی که سر حال بود، ذهن تیزی داشت و زبانی حاضر جواب. دیلاق و چهار شانه بود و با کله تاس و چشم های بادامی اش، بسیار شبیه سامورایی ها. تغییر دم به دم خلقش نشان از مصرف داروهای قوی روان پزشکی می داد. تنگی نفس هم داشت و هر جا می رفتیم یک کپسول و ماسک اکسیژن همراهش بود.
آن روز، مداحی که شروع شد علی آقای ما یواش یواش شروع به ناله کرد. کم کم اشک هایش هم سرازیر شد و ناله هایش بلند تر و بلند تر. نگران حالش بودم. این شدت هیجان می توانست برایش خطرناک باشد. آخرای مداحی بود که گریان و ناله و فریاد کنان روی زمین افتاد. مداحی تمام شده بود اما گریه و ناله ی او تمام نمی شد. به یک حمله صرع می مانست که از کنترل خارج شده باشد. دو نفر از خدمه کاروان به کمکش رفتند. آقای انسانی فاتحانه به حال زار او نگاه می کرد و خوشحال بود که مجلسش به این خوبی گرفته است و علنا دیگران را تشویق می کرد که شما هم باید مثل این باشید. طفلک آقای انسانی شاید نمی دانست که علی آقا دچار یک شوک عصبی شده و این حال خرابش بر اثر مداحی نیست.
جلسه تمام شد. چند دقیقه بعد علی آقا را دیدم که شاد و شنگول روی صندلی نشسته بود، آب میوه نوش جان می کرد و سر به سر این و آن می گذاشت
.
.
عید غدیر عید ولایت مبارک
عمریست به دام تو اسیریم علی
مست از می و باده ی غدبریم علی
داریم تمنا ز خدای علی
با عشق ولایت تو بمیریم علی
تنها خواستهام این است که باز هم ما را به عنوان جانباز قبول داشته باشند. به عنوان کسانی که زمانی برای حفظ این نظام و آب خاک خالصانه جنگیدند و از آزادیهای انقلاب اسلامی دفاع کردند و مرزها را نفوذناپذیر کردند. از همین رو بسیار به جاست که باز هم از همین دریچه به مساله جانباز نگاه شود و این نباشد که بعد ازگذشت زمان، مساله فقط در حد شعار باشد.
باید عملا در تمامی نهادها و وزارتخانهها حفظ منزلت جانباز بیشتر به عمل بینجامد تا شعار و گفتار.
از جوانان میخواهم مقداری بیشتر به گذشته و جوانان گذشته فکر کنند و ببینند آنها از چه چیزهای خود گذشتند و اگر روزی اتفاقی مشابه بیفتد آیا به طور ناخواسته وارد معرکه میشوند یا با میل باطنی
کدخدایی خبر داد: |
ایرادات 19 گانه شورای نگهبان به لایحه خدمات رسانی ایثارگران
|
خبرگزاری فارس:سخنگوی شورای نگهبان گفت: شورای نگهبان پس از بررسی لایحه جامع خدماترسانی به ایثارگران، ایرادات 19 گانه ای را به این لایحه وارد کرد.
|
به گزارش خبرنگار خبرگزاری فارس عباسعلی کدخدایی صبح امروز شنبه در نشست خبری با رسانه ها در تشریح مصوبات اخیر شورای نگهبان با اشاره به بررسی متعدد لایحه جامع خدماترسانی به ایثارگران در این شورا مصوب جلسه ایرادات 19 گانه شورای نگهبان به این لایحه را بدین شرح برشمرد.
|
خبرگزاری مهر - گروه ورزشی: در سال های اخیر بحث توسعه ورزش معلولان در ایران بیش از گذشته جدی گرفته شده و کسب مدال های متعدد از میادین جهانی گواه این مطلب است. | |
به گزارش خبرنگار مهر، به رغم توسعه نسبی ورزش برای معلولان وضعیت ورزش این قشر در کشور و به خصوص شهرستان ها نامناسب است و اغلب ورزشکاران در شهرستان ها از کمترین امکانات ورزشی نیز بی بهره هستند. وعده های مسئولان در خصوص تحقق بخشی از نیازهای ورزشی این قشر به خصوص در شهرستان ها تاکنون محقق نشده و اغلب توانمندی های ورزشکاران معلول به رغم قابلیت جهانی شدن درحدهمان شهرستان باقی می ماند. از سوی دیگر هزینه های ورزش معمولا برای افراد معلول سنگین تر است و از آنجایی که این قشر به لحاظ معلولیت هزینه های خاصی علاوه بر زندگی روزمره دارند پرداخت مبلغی به عنوان هزینه ورزشی برای آنان مشکل است. نخبگان زیادی در بین معلولان و جانبازان کشور وجود دارند که به دلیل سیاست رشته سالاری در اغلب نقاط کشور به کار گرفته نمی شوند و این موضوع یکی از دلایل توسعه نیافتگی ورزش کشور ماست. یک جانباز 70 درصد مازندرانی در این خصوص به خبرنگار مهر گفت: در سازمان تربیت بدنی و ادارات تابع آن به خصوص در شهرستان ها معمولا بر اساس سلایق شخصی عمل می شود و رشته سالاری حاکم بر ورزش کشور سدی مقابل توسعه ورزش کشور به خصوص ورزش معلولان می شود. وی که خواست نامش مطرح نشود خاطر نشان کرد: من ورزش را از محروم ترین نقاط کشور آغاز کرده ام و با وجود 70 درصد جانبازی تاکنون 15 مدال بین المللی و 47 مدال طلای ملی کسب کرده ام اما تفاوتی با یک ورزشکار گمنام در یک باشگاه معمولی ندارم. این جانیاز تصریح کرد: نگاه ها به خصوص به ورزش معلولان و جانبازان سطحی است و بسیاری از ورزش ها به خصوص در بخش معلولان و بیشتر در شهرستان ها از توسعه بازمی مانند. وی یادآور شد: حمایت های صورت گرفته از معلولان برای گذران یک زندگی عادی و روزمره کافی نیست، پس چگونه یک معلول جانباز باید هزینه های ورزشی را در کنار سایر مخارج خانواده تامین کند؟ به همین لحاظ از مسئولان ورزش کشور انتظار می رود حداقل ورزش معلولان را در شهرستان ها رایگان کنند |