لیلا
آن روزها که جبهه بودی
هر هفته ، نامه می نوشتی
در دفتر صد برگ قلبت
از غنچه ای سبز و بهشتی
***
پر کرد عکس مهربانش
دیوارهای سنگرت را
پرسیده بودی از کبوتر
تو حال لیلا دخترت را
***
او نیز با خود برد یک بار
عکس تو را توی کلاسش
چسباند آن را روی سینه
از عطر تو پر شد لباسش
***
حتی وصیتنامه ات را
روزی برای بچه ها خواند
پروانه لبخندت آن روز
لای کتاب بچه ها ماند
***
آن شب که برگشتی به خانه
خندید چشم آسمان ، ماه
در گوش گل ، آهسته گفتی :
جا ماندم از همسنگران ، آه ...
***
فردا که در آبادی نور
شد گیسوی خورشید ، جاری
لیلای کوچک تازه فهمید
انگشت هایت را نداری ...
***
زنگ ریاضی روی تخته
چیزی نوشت آن روز ، لیلا :
در چشم های کور دشمن
جا مانده انگشتان بابا ... !
* حمید هنرجو
webloge besiar zibaee dari be hamin behet tabrik migam >>>age doost dashty be ma ham sary bezan va nazar bede age doost dashty id ham bezar dar zemn ma ba tabadol har chizi movafeghim...ozvi koochak az khandan e bozorge ___##25##__