روزنوشت های جانبازی

دست نوشته های یک جانباز وبگرد

روزنوشت های جانبازی

دست نوشته های یک جانباز وبگرد

هشدار و تکذیب در مورد پیامک های ناشناس و تفرقه افکنانه

بدنبال ارسال پیامکی ناشناس مشکوک و تفرقه افکنانه برای جانبازان با عنوان "جانبازان عاشورایی"   نماینده این گروه در تماس با ما،  ارسال اینگونه پیامک ها برای جانبازان از سوی این تشکل را بشدت تکذیب کرد. 

 

قابل ذکر است بدنبال برگزاری اولین دوره مجمع عمومی انجمن جانبازان نخاعی ایرانیان و برگزاری انتخابات سالم و موفقیت آمیز هیات مدیره جدید انجمن جانبازان، در چند روز اخیر پیامکی با سوء استفاده از عنوان جانبازان عاشورایی برای جانبازان ارسال شده که حاوی مطالب غیر واقعی و تفرقه افکنانه در باره گروه پیگیری و انجمن جانبازان نخاعی است. 

بدنبال انتشار این پیامک مشکوک روابط عمومی  گروه فرهنگی "جانبازان عاشورایی" طی تماسی با ما با رد ارسال این پیامک از سوی این گروه بیان داشت: 

هیچیک از اعضای هیئت موسس و امنای "جانبازان عاشورایی" در جریان ارسال پیامکهای اخیر که در رابطه با انجمن جانبازان نخاعی ارسال شده نیستند. 

روابط عمومی "جانبازان عاشورایی" تاکید کرد  طبق روال گذشته اطلاع رسانی گروه فرهنگی "جانبازان عاشورایی" فقط با شماره: 

 

 09360035217

صورت می پذیرد  و هیچ سامانه دیگری  مورد تایید نیست. 

نظرات 1 + ارسال نظر
کاتب یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:41 ب.ظ http://katebeshohada.blogfa.com

همسر شهید برونسی می گوید: هر سال شب بیست و یکم ماه مبارک، مراسم احیا داشتیم. مسجد محل یک هیات عزاداری داشت. بعد از نماز مغرب، عبدالحسین[برونسی] همه‌شان را افطاری می‌آورد خانه.

بعد از شهادتش، اولین ماه مبارک، بعضی از فامیل، ازم خواستند که دیگر افطاری ندهم. گفتم: خودمم همین فکرو کردم، با این بچه‌های قد و نیم قد، باید مواظب خرج و مخارج باشم.

شب بیست و یکم، فقط قرار شد دو، سه تا از آشناها بیایند. به اندازه ی بیست نفر غذا درست کردم. در واقع مجلس را خودمانی کردم. بعد از نماز، یکهو دیدم هفتاد، هشتاد نفر از بچه‌های هیات آمدند خانه‌مان. حسابی هول شدم. داشتم بساط چای را جور می‌کردم که آقای اخوان آمد. گفت: حاج خانم! همینو می‌چرخونیم تا هر کسی تبرکاً چند لقمه بخوره.

آن شب برای بیشتر از صد نفر غذا کشیدم. چند تا دیس هم دادیم به همسایه‌ها. نه حواس من به این بود که چه دارد می‌گذرد، نه حواس بقیه. آخر کار، آقای اخوان یک دفعه با حیرت گفت: حاج خانم! مگه شما نگفتی اندازه ی بیست نفر غذا درست کردی؟

تازه یادم آمد که قبل از کشیدن غذا، به شهید گفته بودم: اینا مهمونای خودت هستن، خودتم باید سیرشون کنی.

دو، سه تا دیس دیگر که کشیدیم، غذا تمام شد. آقای اخوان گفت: اگر من چیزی نگفته بودم، با برکتی که این غذا پیدا کرده بود، همه ی محله رو هم می‌شد افطاری داد!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد