روزنوشت های جانبازی

دست نوشته های یک جانباز وبگرد

روزنوشت های جانبازی

دست نوشته های یک جانباز وبگرد

بی حرمتی به جانبازان در مجموعه فرهنگی سعد آباد

بی حرمتی و بعضا برخورد زشت با جانبازان در اماکن و مجامع مختلف متاسفانه روند رو به تزاید دارد روش مقابله با آن نیز نیازمند یک کار فرهنگی و فرهنگ سازی عمومی در جامعه است.

نمونه زیر را دوست عزیزما جانباز نخاعی 70% مجید صوفی ارسال کرده است:


چهارشنبه ۲۴ شهریور به همراه خانواده تصمیم گرفتیم برای اولین بار بریم کاخ سعدآباد رو ببینیم مهمان هم داشتیم که به همراه آنها راه افتادیم میهمانانی از نسل سوم.جوانانی که با همه دردی که در تن داریم جلوشون با غرور سرمونو بالا نگه می داریم تا مبادا از وظیفه زینبیمان نسبت به دفاع مقدس غفلت ورزیده باشیم هنگام ورود به مجموعه با معرفی خود به عنوان جانباز و نشان دادن کارت و عصایم به برادر مسئول حراست از ایشان خواستم در صورت امکان اجازه دهند تا ماشینم را در محوطه پارکینگ مجموعه پارک کنم که آن برادر بزرگوار با کمال احترام! جلوی چشم فرزندان و همراهانم فرمودند


اگه تو جانبازی منم خانواده شهیدم برو بیرون پارک کن.


از آنجائی که اول وقت رفته بودیم استثناْ همون نزدیکا جای پارک پیدا کردم موقع ورود به کاخ در حالی که با کمک دو عصا حرکت می کردم از آن برادر بزرگوار پرسیدم چه کسی از شما شهید شده که با بی اعتنائی ایشان مواجه شدم.

اینجا بود که احساس کردم وظیفه ام حکم میکند در مقابل این همه لطف ساکت ننشینم تا برادران جانباز بعدی را مرهون لطف خود ننمایند و به آن برادر عرض کردم اگر من موضوع جانبازیم را مطرح کردم به این خاطر بود که وضع جسمیم را اعلام نمایم نه اینکه قصد استفاده از ارث و میراث کنم

بنابراین خانواده شهید بودن شما ربطی به من ندارد که ایشان هم فرمودند جانبازی تو هم ربطی به من ندارد اگر جانبازی پولشو می گیری و دستور دادند از ورود ما به مجموعه سعدآباد جلوگیری نمایند


که دست آخر با پادر میانی و محبت آقایان مسئول فروش بلیط بالاخره توانستیم وارد شویم به همین منظور همینجا خواستم از آن برادر بزرگوار پوزش خواسته و از اینکه باعث تکدر خاطر مبارکشان شدم عذر بخواهم و از دوستان محترم جانبازم نیز بخواهم که در اماکن عمومی از اعلام مراتب جانبازیشان خودداری ورزند تا اندک آبروئی هم که پیش خانواده مان داریم از بین نرود. با تشکر برادر کوچک شما جانباز ۷۰٪ ضایعه نخاعی مجید صوفی



نظرات 8 + ارسال نظر
همت مضاعف پنج‌شنبه 8 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:41 ب.ظ http://hemmatonline.ir

بسم ربا لشهداء والصدیقین
راستای حمایت و اطلاع رسانی در مورد عملکرد دولت ولایتمدار، با همت تعدادی از جوانان ولایتمدار به راه اندازی سایت همت آنلاین اقدام نمودیم. ارتباط خود را با سایت ما بیش از پیش حفظ نمایید. مطالب و اخبار جالب خود را برای ما ارسال کنید. در صورت تمایل و درخواست شما، مطالب جالب وبلاگتان را لینک می کنیم. شما نیز متقابلا در صورت صلاحدید سایت ما را در قسمت پیوندهای وبلاگتان قرار دهید. از تحاد من و تو جبهه رسانه ای حزب الله قوت و قدرت می یابد. شما نیز در این جنگ مقدس شرکت فعال داشته باشید تا با همت خود بازهم حماسه 3تیر84 و 22خرداد88 را تکرار کنیم. آینده از آن حزب اللهی ها است. اندکی صبر سحر نزدیک است.

محسن پنج‌شنبه 8 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:01 ب.ظ

سلام زیارت قبول باشه...

درصورت تمایل فیلم موردد نظر ویا مطالب ان را در سایت قرار دهید.


http://www.teribon.org/archives/22851

ali4470 جمعه 9 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 05:19 ب.ظ

پنج شنبه, 08 مهر 1389 16:12 نسخه چاپی

خبرانفعالی سایت بنیاد درباره خودروجانبازان

فاش نیوز - سایت سازمان بنیاد شهیدوامورایثارگران متنی مبهم خبرتوافق انجام گرفته با خودروسازان را منتشر کرده که نه تنها حرف جدیدی درآن دیده نمی شود بلکه خواننده را دچارسردرگمی می کند.

این خبرآن هم باتاخیری که نشان ازانفعال درمقابل اخبار دیگرسایت ها درباره این موضوع دارد عینا" درذیل می آید تا خود کاربران عزیز قضاوت کنند که آیا مطلب جدیدی نسبت به چند ماه اخیر بعد از اصلاحیه مصوبه دولت که توسط مجلس لغو شده بود درآن یافت می شود؟!

متن خبرسایت ایثاربه این شرح است:
امکان اجرای قانون معافیت گمرکی جانبازان 70 درصد تسهیل شد.

بزودی با امضای توافق‌نامه مابین خودروسازان داخلی و بنیاد شهید و امور ایثارگران امکان استفاده جانبازان عزیز 70 درصد از قانون معافیت گمرکی واردات خودرو متناسب وضعیت جسمی آنان تسهیل می شود.

به گزارش روابط عمومی بنیاد شهید و امور ایثارگران رحیم نریمانی سرپرست اداره کل روابط عمومی بنیاد شهید و امور ایثارگران تصریح کرد: با توجه به جلسه ای که با حضور نمایندگان شرکت های خودروساز( ایران خودرو، سایپا و پارس خودرو) و نمایندگان گمرک جمهوری اسلامی ایران و مسوولان بنیاد شهید و امور ایثارگران برگزار شد و مصوبات هیأت وزیران در خصوص خودرو جانبازان 70 درصد بررسی و توافق در زمینه واگذاری محصولات داخلی به آنان در ازای معافیت پیش بینی شده گمرکی حاصل گردید.
گفتنی است این طرح به دستور معاون رییس جمهور و رییس بنیاد شهید و امور ایثارگران به منظور سهولت بخشی در استفاده جانبازان 70 درصد از این ظرفیت قانونی در حال اجرا می باشد.


پارسا شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:12 ق.ظ

با سلام
اولاْ دوستان عزیز که نظر میدهند لطف کنند نظرشان مرتبط با موضوع باشد
ثانیاْ من نیز از جانبازان ۷۰٪ قطع نخاع هستم که برخوردی مشابه این برخورد را در یکی از ادارات بهزیستی استان اصفهان تحمل کردم و به دوستان گفتم که این از بی عرضگی مسئولین بنیاد از حال تا قبل میباشد و اگر خودمان با هم متحد نشویم و از حق خود دفاع نکنیم باید منتظر بدتر از اینها باشیم

عطیه یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:36 ب.ظ

باسلام وعرض ادب خداوند به تمامی برادران جانباز وسرافراز وقهرمان صبر بدهد وبه این جور افراد هم که اینگونه برخوردهای ناشایسته با این دلاوران رادارند انصاف بدهد .
اما شما هم ببخشید.
دیگران را ببخش ! نه فقط برای اینکه آنها لایق بخشش اند
بللکه بخاطر اینکه شما لایق آرامش هستید.

اشنا یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 06:32 ب.ظ

سلام زیارت قبول اولا خداروشکرشاهد سلامتی شماوبروزرسونیتون
دوما من وامثال من هم ازاین قاعده مستثنانیستیم خود من روویلچرتوفرودگاه توپارک تو اداره وسازمانهای مختلف بارها وبارها حرفهاوبرخوردهای باهام شده که دلم میخاسته بمیرم وغرورنداشتمو لگدمال ترنبینم داغ دلمون تازه شد
جدن میگم به مسعولین بگیدنمیخادفکری برای روحیه وروان ماباشیدبگید فقط کاری کنیدحرمتمونو نشکنند باکارفرهنگی نحوه برخودبعضیاجداشرم اورودردناکه

بهرحال ممنون

محمد حسن غلامعلیان پنج‌شنبه 15 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 05:04 ب.ظ

« اگر وزیر مرد بود »
بنام خدا
حدود بیست روز با درد سینه وسرفه های تمام نشدنی کنار آمدم ودر این مدت از قرص وکپسول وشربت سینه که از قبل مانده بود استفاده کردم ولی سرفه ها تمام شدنی نبود، دست به دامان داروهای گیاهی دراز کردم ولی آنها هم جوابم کردند.
لاجرم به پزشگ مراجعه که او هم چند سطر خطوط کوفی در دفترچه ام به یادگار نوشت وراهی داروخانه ام کرد ، به چند داروخانه مراجعه کردم و هر کدام با ابراز تاسف از اینکه دارویم را ندارد آدرس داروخانه دیگری را می داد ، آخرین داروخانه ای که مراجعه کردم مسئولش گفت : شاید داروخانه سجاد داشته باشد .
دوساعتی از غروب گذشته بود که وارد صف پذیرش داروخانه سجاد شدم ، هنگامی که نوبتم شد دفترچه را به دست نسخه خوان دادم واو یک شماره سه رقمی به دستم داد.
با خوشحالی در کنار سی چهل نفری که منتظر اعلام اسامیشان برای رفتن به صندوق بودند نشستم ، حدود چهل دقیقه طول کشید تا صدایم زدند ، دراین مدت به فکر فرو رفتم ، از خودم می پرسیدم داروخانه ای که سهمیه داروهای کمیاب استان اصفهان را می گیرد چرا فقط یک نسخه پیچ دارد ؟! چرا این صف طولانی ایجاد شده ؟ چرا مردم این همه وقت باید منتظر بمانند؟ چرا داروخانه ای که عنوان آموزشی دانشکده علوم پزشکی اصفهان را دارد باید اینچنین باشد؟ مغز کوچکم که قسمتی از آن در اولین سال دفاع مقدس از بین رفته وبرادر صدام هیچگاه حالی ازش نپرسید پراز چراهای فراوان شده بود و یک آن به خود آمد وگفت: برخیز صدایت می زنند. اکنون سه ساعتی می شد که خورشید بساط خود را جمع کرده ومغازه های اطراف داروخانه روزیشان را گرفته ورفته بودند تا آرامشی را که شهدا با دادن خون خود برایشان به ارمغان آورده بودند با خانواده تقسیم کنند.
به سوی باجه تحویل دارو رفتم وبه پسر جوانی که شاید آن هنگام که مجروح شدم هنوز نطفه اش بسته نشده بود یا طفل شیرخواری بیش نبود سلام کردم و خسته نباشید گفتم ،پاسخی نشنیدم، بله او هم خسته است واگر بخواهد جواب تمام سلامها را بدهد زبانش مو درمی آورد !
پرسید فتو کپی کارت جانبازی داری گفتم بله دارم گفت یک کپی هم از نسخه باید بگیری ! در حالی که یاد غزل مست وهوشیار از زنده یاد پروین اعتصامی افتاده بودم گفتم الان جایی باز نیست، کجا کپی بگیرم ؟ گفت اشکال ندارد همان کپی کارتت را بده ، کپی کارت را دادم ومنتظر ماندم ، مقداری قرص وآمپول جلویم نهاد ونام نفر بعدی را اعلام کرد ، نگاهی به داروها انداختم وبا شرمندگی تمام گفتم، آقای دکتر، ببخشید اینها که داروهای نسخه بنده نیست ، گفت، تو دکتری؟ گفتم دکتر نیستم ولی سی سال است دارو مصرف می کنم ومی توانم تشخیص بدهم، اینها آن چیزی نیست که در نسخه نوشته شده است، گفت اینها مشابه همانهاست! وقت «مردم» را نگیر ! نمی خواهی این نسخه ات برو جایی دیگر بگیر! گفتم می خواهم با مسئول داروخانه صحبت کنم ، گفت برو فردا بیا ، الان مسئول نیست! گفتم مگر می شود داروخانه ای با این عظمت مسئول نداشته باشد؟ گفت همین که گفتم من دیگر با تو حرفی ندارم! گفتم پشت این نسخه بنویس که این داروها را نداری ، گفت نمی نویسم ، برو هر کار می خواهی بکن.!
یاد گفتگوی مدیر آژانس شیشه ای وحاج عباس افتادم که مدیر آژانس در پاسخ به التماسهای حاج عباس مکه نرفته می گفت: آقا؟ دیگه توهین بسه، بفرمائین بیرون خواهش میکنم، بفرمائین خواهش میکنم... ببینم؟ مگه برای اون هشت سال کشت و کشتار از من اجازه گرفتی؟ که حالا حق و حقوقتو از من میخوای؟ برو این وظیفه رو از همون کسایی بخواه که اونو بهت تکلیف کردن، برو خواهش میکنم، مگه اینجا بنگاه خیریه است؟ یک ساعته تحملت کردم...
نسخه را گرفتم وآرام بیرون آمدم ، نه حاج کاظم آژانس شیشه ای بودم ونه عباس خیبر، بغض گلویم را می فشرد واشگ امانم را بریده بود، یاد شروع جنگ افتادم ورفتن به جبهه والتماس کردنم برای رفتن به خط،، یاد لنج مریم کارون افتادم ونوحه ای که بچه ها می خواندند« این دل تنگم عقده ها دارد گوییا میل کربلا دارد» یاد آنروزها که از پس روزها در بیمارستان به هوش آمدم وخوشحال از اینکه ذره ای از دینم را اداء کرده ام .
فراموش نمی کنم که در سومین روز از حمله سپاه سگ قلاده گسیخته داوطلب به جبهه رفتم وکسی وادارم نکرد که امروز بخواهم نزد او گله کنم واز نامرادیها ونامردمیها بگویم .
یادم نمی آید در طول سی سال مجروحیتم سهمی خواسته باشم که امروز به خاطر آن اینهمه تحقیر شوم.
ای کاش به جای مجروح شدن مرده بودم وامروز نظاره گر این همه بی اعتنایی وتوهین نبودم .
راستی اگر وزیر بهداشت، درمان و آموزش پزشکی مرد بود فرقی می کرد؟
پانزدهم مهر ماه 1389
محمد حسن غلامعلیان

مجید صوفی یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:40 ق.ظ

مردی که فقط می خواست بگوید سیب
می خواست برود، ولی چیزی او را پایبند کرده بود. می خواست بماند، ولی چیزی او را به سوی خود می کشید. می خواست بنویسد، قلمی نداشت، می خواست بایستد، چیزی او را وادار به نشستن می کرد.می خواست بگوید، لبان خشکیده اش نمی گذاشتند. می خواست بخندد، تبسم در صورتش محو می شد. می خواست دست بزند و شادی کند، ولی دستانش یاری نمی دادند. می خواست نفس عمیقی بکشد و تمام اکسیژن های هوا را ببلعد، اما چیزی راه تنفسش را بسته بود. می خواست آواز سر دهد، نغمه اش به سکوت مبدل شد. می خواست پنجره ی کلبه اش را باز کند و از دیدن زیباییها لذت ببرد ، اما با اینکه پنجره با او فاصله ای نداشت این کار برایش غیر ممکن بود. می خواست بی پروا همه چیز را تجربه کند ولی دیگر فرصتی وجود نداشت. می خواست پرنده ی زندانی در قفس را پرواز دهد ولی ناتوان بود. می خواست گلی بچیند و به کسی که به او خیره شده بود بدهد دستش جلو نمی رفت. می خواست به همه بگوید دوستشان دارد و عاشقشان است لبش گشوده نمی شد، می خواست ستاره های آسمان را بشمارد و هنگام عبور شهاب آرزو کند که کاش روزهای رفته بر گردند. آخر او عکسی در قابی کهنه بود که توان هیچ کاری را نداشت می خواست حداقل لبخندی به لب داشته باشد اما لبانش خشکیده بود. یادش افتاد کاش وقتی عکاس گفت:( بگو سیب), از دنیا گله نمی کرد. دلش می خواست اگر نمی تواند هیچ کاری بکند فقط بگوید سیب

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد