روزنوشت های جانبازی

دست نوشته های یک جانباز وبگرد

روزنوشت های جانبازی

دست نوشته های یک جانباز وبگرد

الو الو کربلا

 
شعری از مرحوم ابوالفضل سپهری
 
تقدیم به بچه های اعصاب و روان
 
برای دیدن و شنیدن این شعر با زبان خود شاعر لینک زیر را کلیک کنید:
 
الو الو کربلا با صدا و تصویر مرحوم سپهر
 
 
متن شعر:
 
الو الو کربلا
 

دویدم و دویدم
سر کوچه رسیدم
بند دلم پاره شد
از اون چیزی که دیدم

بابا میون کوچه
افتاده بود رو زمین
مامان هوار می‌زد
شوهرمو بگیرین

مامان با شیون و داد
می‌زد توی صورتش
قسم می‌داد بابا رو
به فاطمه به جدش

تو رو خدا مرتضی
زشته میون کوچه
بچه داره می‌بینه
تو رو به جون بچه

بابا رو دوره کردن
بچه‌های محله
بابا یهو دویدو
زد تو دیوار با کله

هی تند و تند سرشو
بابا می‌زد به دیوار
قسم می‌داد حاجی‌و
حاجی گوشی‌و بردار

نعره‌های بابا جون
یه هو پیچید تو گوشم
الو الو کربلا
جواب بده به گوشم

مامان دویدو از پشت
گرفت سر بابا رو
بابا با گریه می‌گفت
کشتند بچه‌هارو

بعد مامان‌و هولش داد
خودش خوابید رو زمین
گفت که: مواظب باشید
خمپاره زد بخوابید

الو الو کربلا
کمک می‌خوام
حاجی جون
بچه‌ها قیچی شدن

تو سینه و سرش زد
هی سرشو تکون داد
رو به تماشاچیا
چشماشو بست و جون داد

بعضی تماشا کردن
بعضی فقط خندیدن
اونایی که از بابا
فقط امروزو دیدن

جلو بابا دویدم
بالا سرش رسیدم
از درد غربتِ اون
هی به خودم پیچیدم

درد غربت بابا
نشونه‌های درده
درد غربت بابا
غنیمت از نبرده

شرافت و خون و دل
نشونه‌های مرده
ای اونایی که هنوز
دارید بهش می‌خندید

برای خنده‌هاتون
دردشو می‌پسندید
امروزشو نبینید
بابام یه قهرمونه

یه روز به هم می‌رسیم
بازی داره زمونه
موج بابا کلیده
قفل دره بهشته

یه روز پشیمون می‌شید
که دیگه خیلی دیره
گریه‌های مادرم
یقتونو می‌گیره

چند تا شعر دیگر با صدای این شاعر اینجا را کلیک کنید

 

شمس انقلاب آمد

امام آمد
 
امام آمد و ما به یک اشارت خم ابروی او گرفتار خال لبش شدیم
 
بگذارید که از میکده یادی بکنم
من که با دست بت میکده بیدار شدم
ما که اکثر در آن سالها جوان و نوجوانی بیش نبودیم در پرتو کلام گرم او احساس
 مردی کردیم و با نوشیندن جرعه ای از سبوی عشق او اکسیر مردانگی و استقامت
 در وجودمان درخشید
اصلا در گرمی وجودش جان گرفتیم و با نام او هویت یافتیم و ما؛ ما شدیم
سر مشق عشقی را که از او گرفتیم در معرکه آتش و خون امتحان دادیم و هنگامه
 رقص مرگ در برابر خصم رجز خواندیم که:
 
ما زاده عشقیم و پسر خوانده جامیم
در مستی و جانبازی دلدار تمامیم
 
(امام ره)
 
و آنگاه ایستاده در خون غلتیدیم با پیر خود زمزمه کردیم:
 
دست از دامنت ای دوست نخواهم برداشت
تا من دلشده را یک رمق و یک نفس است
(امام ره)
 
 

عید غدیر مبارکباد

 

عید غدیر عید ولایت مبارک

 

 

عمریست به دام تو اسیریم علی

مست از می و باده ی غدبریم علی

داریم تمنا ز خدای علی

با عشق ولایت تو بمیریم علی

 

نگاه واقع‌گرایانه به مشکلات جانبازان راهی به سوی اتخاذ راهکارهای

 
نتایج یک مقاله تحقیقی نشان داد:
نگاه واقع‌گرایانه به مشکلات جانبازان راهی به سوی اتخاذ راهکارهای مناسب
 
سال‌ها از پایان جنگ تحمیلی می‌گذرد و بسیاری از موضوعاتی که در آن دوران از مهمترین ارزش‌های فردی و اجتماعی به شمار می‌آمد کمرنگ شده است. با گذشت زمان و درگیری افراد جامعه با مشکلات معیشتی و رفاهی و رشد روحیة فردگرایی و دنیاطلبی،بسیاری از آسیب‌های جنگ به دست فراموشی سپرده شده است و تنها محدودی از افراد به جهت وظایف خاصی که دارند نسبت به عوارض به جا مانده احساس مسئولیت می‌کنند. سرویس «فرهنگ وحماسه» خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا) در این باره مقاله‌ تحقیقی انجام شده توسط فاطمه شایان با عنوان «بررسی مشکلات همسران جانباز قطع نخاع» را منتشر می‌کند
 

شعر

 

 

اتل متل یه جانباز...

 

اتل متل یه بابا

که اسم او احمده

نمره جانبازیهایش

هفتاد و پنج درصده

 

اون که دلاوریهایش

تو جبهه غوغا کرده

حالا بیاین ببینین

کلکسیون درده

 

اون که تو میدون مین

هزارتا معبر زده

حالا توی رختخواب

افتاده حالش بده !

 

بابام یادگاری از

خون وجنگ و آتیشه

با یاد اون زمونا

ذرّه ذرّه آب میشه

 

آهای آهای گوش کنید

در دل بابا رو

میخواد بگه چه جوری

کشتند بچه ها رو

 

هیچ میدونی یعنی چی

زخمی ها رو بیاری

یکی یکی و بازوی

تو آمبولانس بذاری

   

درست جلوی چشمات

همین طوری که میره

با شلیک مستقیم

ماشین اَلُُو بگیره

 

همین جوری که می‌گفت

چشما شو به دیوار دوخت

انگار با این خاطره

با بام اَلُو گرفت، سوخت

 

گفتن این خاطره

بد جوری می‌سوزوندش

با بغض و ناله می‌گفت

 کاشکی که پر نبودش

 

آی قصه قصه قصه

نون و پنیر و پسّه

هیچ تا حالا شنیدی

تانکها بشن قناصه؟

........................

قسمتی ازمجموعه سروده های مرحوم ابوالفضل سپهر

 

 

 

تبریک

 

  رسول خدا (ص) در باره امام مجتبی (ع) می‌فرماید: 

 «اللهم انی احبه فاحبه و احب من احبه – ثلاث مرآت »

««خدایا من او را دوست دارم پس تو هم او را دوست بدار و دوست بدار هر کس که او را دوست دارد.»

« ولادت با سعادت سبط اکبر، امام حسن مجتبی (ع) بر تمامی مسلمین مبارک باد ».

نخل - داستان

نخل
محمدرضا عبدوس

-بمناسبت هفته دفاع مقدس-

اسماعیل نگاهی به حبیب کرد . دلش لرزید .رو کرد به حاج احمد و گفت :
حاجی جون اسماعیل شما یه چیزی به این آقا حبیب ما بگید .خداییش این قدری که منت این پدر آمرزیده را کشیدیم اگر به امام زمان هم رو انداخته بودیم تا الان دو سه باری به ما سر زده بود .
حبیب سرش را پایین انداخته بود و آرام می خندید .حاجی به دیواره سنگر تکیه داده بود و تسبیح می گردوند
-- یکی نیست به این حبیب خان ما بگه آخه بچه پر رو ! حالا شما را جو گرفته اون عروس خانوم بیچاره چه
گناهی کرده که باید منتظر بعله جنابعالی بمونه؟!
حاجی دستش را روی شانه حبیب گذاشت و گفت : البته ما صحبت هایی هم با آقا حبیب داشتیم .قرار شد ان شاءالله چهار پنج روزی برند تهران برای کارهای عروسی
اسماعیل کتری را روی چراغ نفتی گذاشت و با تعجب گفت :کی به سلامتی ای شاالله ! خوبه والله فقط ما را این وسط فیلم کردید دیگه نه ؟ ایو الله! خراب مرامتیم داش حبیب ! لا سلامتی . بلا به دور . قرار داماد خودمون بشی ها !
حبیب توی چشم های حبیب نگاه کرد . لبخندی زد و گفت :کوچیک برادر خانوم مه جبینمون هم هستیم
اسماعیل سرفه ای کرد و گفت :آره جون خودت ! تو ما را زیر میکروسکوپ هم نمیبینی !
سرش راپایین انداخت . حبیب محبوب اسماعیل بود . سال هابود که محبوب اسماعیل بود .حبیب شانه اسماعیل را به گرمی فشار داد .
دل اسماعیل بد جوری لرزید . چشم هایش پر از اشک شد . توی چشم های حبیب نگاه کرد و با صدای آرامی گفت :خیلی می خوامت !
حبیب سرخ شد . سرش را پایین انداخت .
کربلایی حسن پرده را کنار زد و وارد سنگر شد . سلامی کرد و به گوشه ی سنگر رفت . کربلایی همین جور که شال دور کمرش را باز می کرد گفت : ان شاء الله هر چه زود تر حلوای جناب صرام را بخوریم صلوات ختم کن .
اللهم صل علی محمد ول محمد
اسماعیل بلند شد و با کلی زست گفت : دمت گرم کربلایی! دست مریزاد ! کارت درسته ! تو هم می دونی ما چقدر روی این عمو صداممون تعصب داریم هی با این رگ غیرت ما بازی کن ! آخه مشتی با ناموس مردم چی کار داری تصدقت!
همه خندیدند . اسماعیل برگشت و حبیب را نگاه کرد . چند تار مویش روی پیشانی اش ریخته بود . لبخند میزد . چند روزی بود که بوی خوشی میداد . لا اقل برای اسماعیل اینجوری بود .حبیب محبوب اسماعیل بود . حاجی دستی به مو های حبیب کشید و گفت آقا داماد موهایت هم بلند شده ها اگر بعد از عروسی همین جوری بر گردی می فرستمت با ولی ات بیایی .
اسماعیل گفت : می دو نید چیه حاج احمد ! این آقا حبیب ما قلب رئوفی دارد .از وقتی دو سه تا شپش توی موهاش لونه کردند دلش نمی آید آواره بشند.
کربلایی گفت : امان از دست تو اسماعیل !
اسماعیل صورتش را به سمت حبیب برگرداند . چندلحظه ای نگاهشان به هم گره خورد . دلش برای حبیب تنگ شد . حبیب محبوب اسماعیل بود .
حبیب بلند شد . دیوان حافظش را برداشت و رفت به سمت در سنگر . بر گشت رو به جمع.
-- یا علی !
پرده را کنار زد و از سنگر زد بیرون .دلش گرفته بود . نیرویی حبیب را به سمت نخلستان می کشید . نای راه رفتن هم ندا شت . چند شب بود درست و حسابی نخوابیده بود . بغضی بر گلو ش سنگینی می کرد . کنار نخل همیشگی اش رو به قبله نشست . نخل حبیب حبیب بود .
شب سردی بود . نور کمی می آمد .
فاتحه ای برای حافظ خواند ودیوانش را باز کرد . مسلمانان مرا وقتی دلی بود ... بغضش ترکید . کسی در نخلستان نبود . ناله اش بلند شد : سیدی ...حبیبی....مولای ... . نور کمی می آمد . چه کردم با این دلم . سیدی .دل از کفم رفت .. .چه کردم با دلم ... ناله می کرد و اشک می
ریخت .کسی در نخلستان نبود . نور کمی می آمد .حبیب ضجه می زد : نکنه رهایم کرده باشی ارباب تو بگی برو من کجا برم سیدی کجا برم ...سر به نخل گذاشت . از چشمهایش خون می بارید . تمام توانش را جمع کرد . کسی در نخلستان نبود . حبیب بود و خیر حبیب ومحبوب!! .
سیدی من لی غیرک ... ناله اش به آسمان رفت . من تو را می خواهم . حبیبم . محبوبم ...
نخلستان را نور عجیبی گرفته بود . حبیب سرش را به پایین انداخت و زیر لب گفت : ادعوک سیدی بلسان قد خرسه ذنبه رب اناجیک بقلب قدقد اوبقه جرمه ادعوک یا رب راهبا راغبا راجیا خائفا ....
سرش را رو به آسمان کرد : آقا جونم ببین چه در مونده ام.... سیدی .ببین بار گناهم آقا جونم .... نازنینم ..مهربونم .... دو باره انگار که شرمش آمده بود سرش ر به پایین انداخت و گفت :اذا رایت مولای ذنوبی فزعت .... ببین چه بیتابم ....ببین حال خرابم ... ببین بار گناهم حبیب بلند بلند گریه می کرد. ارباب جان... و اذا رایت کرمک طمعت ... صدای ضجه اش دل نخل را خون کرده بود . کسی نبود .چیزی نبود . حبیب بود و خیر حبیب و محبوب ..حبیب سر بر حبیبش گذاشته بود و می گریست ....

***

اسماعیل به درخت حبیب تکیه داده بود و گریه می کرد . بچه های گردان هم دور و بر نخل نشسته بودند .                                                       
سید مهدی به درختی تکیه داده بود و اشک میریخت . نخل حبیب حنانه وار ناله می کرد حبیبی حبیب حبیبی .... سید شروع به صحبت کرد: بسم الله الرحمن الرحیم انما المؤمنون الذین امنوا.... صدایش گرفته بود . توان ایستادن هم نداشت . دستی به محاسنش کشید . صورتش خیس خیس شده بود . در زمان حضرت رسول صفردی بود به نام حنظله . در جنگ احد این آقا از رسول الله اجازه گرفت تا یک شب را در مدینه بماند تا مراسم عروسیش را بر گزار کند. در اینجا آیه 62 سوره نور که برایتان خواندم نازل شد وحضرت هم به او اجازه دادند تا در مدینه بماند . فردای آن شب بلند شد و با نو عروس که اشک می ریخت خدا حافظی کرد و به میدان جنگ رفت . اسماعیل سرش را آرام بر نخل میزد و گریه میکرد . کم کم گریه بچه ها هم بلند شده بود . نخل هم مدام ناله میکرد : حبیبی حبیب ... . سید سرفه ای کرد و ادامه داد : نیزه داری به حنظله حمله برد و او را زخمی نمود . حنظله هم با همان حالت خونریزی با نیزه دار جنگید و او را کشت ولی خودش هم از فرط خونریزی به شهادت ... ناله اسماعیل بلند شد . نخل حنانه وار ناله می زد : حبیبی حبیبی حبیب ... بچه هاهم ناله میکردند . سید سرش را به پایین انداخته بود و هق هق کنان گریه میکرد . عینکش را در آورد و در جیب عبایش گذاشت . صدایش به سختی در می آمد : در آنجا رسول الله ص فرمودند :من مشاهده کردم که فرشتگان حنظله را غسل می دادند. بخاطر همین به او غسیل الملائکه می گفتند . صدای گریه اسماعیل خیلی بلند شده بود . نخل هم بلند ناله می زد. سید رو به قبله کرد و گفت آقا جان رسول الله کجایی ببینی این جوانان چه میکنند برای شما . آقا جان این ها رخصت ماندن در مدینه را هم نگرفتند... آقا جان این ها هستیشون به فدای پسر فاطمه است... سیدی اینها زندگیشون شمایید.... بچه ها ناله میکردند . نخل هم حبیبش را صدا می زد . سید بر گشت و چند لحظه ای به نخل
خیره شد . بعد رو کرد به اسماعیل و گفت : ببینم اسماعیل جان ! تو حببب را دم آخر در آغوش کشیدی ؟ نه ؟ شما ها مثل دو برادر بودید . نبودید ؟؟ اسماعیل گریه میکرد ..نخل حبیبش را صدا می کرد . همچو حنانه .
سیدهق هق کنان گفت اسماعیل ! وقتی حبیب را بغل کردی دست که داشت ! نداشت ؟ نخل ضجه زد .
سید فریاد خسته ای کرد تیر به چشمش که نخورده بود ؟ خورده بود ؟
.
آسمان سرخ شده بود . سید ناله زد : عمود بر فرقش نخورده بود که ؟ خورده بود ؟ با صورت به زمین نخورده بود که ؟خورده.....
زمین لرزید . اسماعیل با صورت به زمین خورد . بچه ها ضجه میزدند . سید فریاد می کرد سیدی ابالفضل .. اخ الحسین عباس سیدی ....
به سمت نخل رفت . حبیب محبوب نخل بود . سرش را روی نخل گذاشت .
چه نغمه ایست ! دل می برد . اسماعیل بیهوش روی زمین افتاده بود . سید با نخل همنوا شد :‌ سیدی یا کاشف الکرب .... بچه ها هلهله می کردند . کربلایی خودش را به سید رساند و گفت : حاج آقا ! بعضی از بچه ها حالشان مساعد نیست . اگر صلاح میدانید موضوع را عوض کنید اسماعیل را به درون سنگر بردند . سید سرش را از روی نخل برداشت . دستمالی از جیبش در آورد واشک هایش را پاک کرد . صدایش را صاف کرد :برایتان از جنگ احد تعریف کردم اجازه دهید از وجه تسمیه غزوه ذات السلاسل هم بگویم . شاید نشنیده باشید . عده ای یهودی که در وادی یابس جمع شده بودند با یکدیگر هم پیمان شدند تا ریشه اسلام را از بین ببرند . برای همین تا حد مرگ به مسلمانان حمله بردند . رسول اللهص ابابکر و عمر و عمروعاص را به جنگ به آن ها فرستادند ولی هیچ کدام از آنها نتوانستند کاری بکنند.
حضرت محمد ص علی ع را به میدان فرستادند و بقیه
ماجرا هم که معلوم است
گریه بچه ها کمتر شده بود .
نخل آرام علی علی می گفت . سید مهدی ادامه داد : چون اسرای این جنگ را با طناب بسته بودند مثل این بود که به زنجیر کشیده شده اند . برای همین به این جنگ غزوه ذات السلاسل میگویند
سید ناگهان فریاد کشید . نخل هم ضجه زد. دوباره رو کرد به قبله و ناله کنان گفت :دل ها بسوزد برای آن خانمی که با یتیتمان به سلسله کشیده شدند .
چند جنگنده روی نخلستان غرش کردند . زمین می لرزید .
های مردم این خانم دختر علی است . این خانم دختر فاطمه ... بچه ها هلهله می کردند.
نخل ضجه می زد :سیدتی زینب زینب ... سید عمامه اش را از سر برداشته بود و بر سر می زد.
این بانو که می بینید در شهر می چر خانندش .ناموس ابالفضل است .
دو سه نفری از بچه ها بیهوش روی زمین افتادند . سید فریاد کرد :این کریمه خواهر حسین است ....
زمین می لرزید .نه فقط نخل حبیب که همه نخلستان ضجه می زد : اخت الحسین زینب زینب ....
سید بر روی زمین افتاد . نخلستان گریه میکرد. زمین هم ضجه میزد . سید روی زمین جان داد . جان داد . جان!
آسمان گریه می کرد . خون گریه میکرد . نخل سوخت . در آتش سوخت . آسمان خون گریه می کرد . عرش هم ناله می کرد :سیدتی زینب اخت الحسین...

برگرفته از سی دی لوح

نخل و کبوتر

نخل و کبوتر


مبین اردستانی


نخلی که در کوله بارش چیزی به جز سر ندارد
امشب چگونه بخوابد ، از سینه سر برندارد؟!

امشب که خون کبوتر از آسمان می تراود
از شاپرک ها بپرسید : این جا کبوتر ندارد؟!

در کربلایی دوباره از نخل ها سر بریدند
انگار برگشته در خون شمری که خنجر ندارد...

وقتی که مشک شهادت شعر عطش می سراید
دیگر مگر خیمه هامان عبٌاس و اکبر ندارد؟!

***

هرچند نخل و کبوتر ، لاله ، شقایق ، صنوبر
هرگز تمامِ تو را ای آیینه! در بر ندارد

دستانِ فهمی که کال است ، کِی می رسد تا نگاهت؟
از تو "سبکبالِ عاشق"! تعبیرِ بهتر ندارد

بعد از شما داغِ پرواز مانده ست روی دلِ ما
جز شاپرک های بی پر ، این جا کسی پر ندارد!

رفتی و چشمانِ باران از رفتن ات خیسِ خون است
کوچیدن ات را پرستو! این کوچه باور ندارد

نخلی که در کوله بارش چیزی به جز سر ندارد
امشب دوباره بخوابد ، از سینه سر بر ندارد...

 

برگرفته از سایت لوح

 

دفاع مقدس

 

« هفته دفاع مقدس »

 

« ربنا افرغ علینا صبراً و ثبت اقدامنا وانصرنا علی القوم الکافرین»

 

                امروز که باز هفته جنگ شده است

                                 نقاشی خاطرات پر رنگ شده است

                 در گوشه سینه می‌گدازد این دل

                                 این دل که برای شهدا تنگ شده است

«عبدالرحیم سعیدی راد»

31 شهریور سالروز شروع جنگ تحمیلی از سوی رژیم بعث عراق علیه جمهوری اسلامی ایران، به عنوان آغاز هفته دفاع مقدس نامگذاری شده است. این جنگ که به  هشت سال دفاع مقدس نام گرفت، همچون نگینی تابناک، بر تارک حماسه سازان و ایثارگران عزیز ایران زمین می‌درخشد. بی شک امنیت و سلامت ما مرهون جانفشانی‌های ایثارگران و خون‌های پاک شهیدان هشت سال دفاع مقدس است که هیچگاه نمی‌توانیم و نخواهیم توانست ایثار و فداکاری آنان را به تمام و کمال پاس بداریم.  که امام راحل در توصیف این عزیزان فرمودند: 

با کدام قلم و بیان می‌توان از عزیزانی که سنگرهای جنگ را به محراب مسجد و معراج الی الله تبدیل کردند تجلیل کرد.

خداوندا !

این دفتر و کتاب شهادت را همچنان به روی مشتاقان باز و ما را هم از وصول به آن محروم مکن.

 امام خمینی(ره)